یادی_از_شهدا

http://s8.picofile.com/file/8295670950/%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87_%D8%A7%DB%8C_%DA%A9%D9%87.jpg

یادی_از_شهدا

چهره ای که کمتر می شد لبخند بر لبانش نبینی این روزها به غم نشسته بود و گاه گاهی می توانستی لبخندی آن هم نه از جنس لبخندهای همیشگی بر آن ببینی.

کم و بیش همه علتش را می دانستند و حدس می زدند، آخر بعد از رفتن ناصر اینگونه شده بود.

بیشتر در فکر فرو می رفت و نگاهش به نقطه ای خیره.

یک روز که او را در این حال دیدم جلو رفتم تا به خودش آمد، گفت: خواب ناصر* را دیده ام. عملیات بود و آتش دشمن گسترده، داخل شیاری می دویدیم اما سرعت ناصر از من بیشتر بود تا جایی که به بلندی رسیدیم. او به راحتی گذشت و عبور کرد اما من هر چه سعی می کردم رد شوم باز هم لیز می خوردم. در حال سعی و تلاش بودم که ناصر دستش را به سمتم دراز کرد و مرا بالا کشید. انگار هیچ وزنی نداشتم. بالا که آمدم به پایین نگاهی کردم و از اینکه حالا میان آن تاریکی ها نیستم شاکر خدا شدم این یعنی ان شاءالله من هم شهید می شوم.

 هنوز مدتی از این خواب نگذشته بود که محمد نیز بر بالای قله ای که ناصر رفته بود، جای گرفت.

شهید_ناصر_کاظمی

سالروز شهادت شهید_محمد_بروجردی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.