یادی_از_شهدا

http://s9.picofile.com/file/8295473976/%D8%B9%DA%A9%D8%B3%D8%B4.jpg

یادی_از_شهدا

عکسش را نمی بینم

چند روز بعد از این که خبر پدر شدنش را به من داد، دیدم جلوی سنگر ایستاده، لبه‌ی کاغذی شبیه نامه از جیبش زده بیرون. نزدیک عملیات والفجر چهارم بود.

گفتم: «نامه لیلا خانم رسیده؟»

گفت: عکس لیلاست که برایم فرستادند.

گفتم: خب به سلامتی، بده ببینم دختر خانم این فرمانده لشکر چه شکلی هست. داشتم لحظه شماری می‌کردم عکس دخترش را ببینم که گفت: «هنوزخودم ندیدمش»

گفتم: چه بی احساس! خب عکسشو بیار بیرون، ببینیم قیافه دخترت رو.

گفت: راستش رو بخوای می‌ترسم.

گفتم: از چی می‌ترسی؟

گفت: می‌ترسم در این بحبوحه‌ی عملیات، آگه عکسشو ببینم، مهر و محبت پدر دختری کار دستم بده و دلم بره پیش اونو تمرکزم رو برای همیشه از دست بدم.

گفتم: باشه، پس هر وقت خودت دیدی، بده ما هم عکسشو ببینیم...

شهید_مهدی_زین_الدین

Tebyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.