مادربزرگم رو بردم دکتر
به دکتره میگه آقای دکتر یه دارویی بهم بده دردم ساکت بشه
تا فردا برم پیش یه دکتر درست حسابی!
من فقط سقف رو نگاه میکردم
مهدی اسلامی ازرشت
یادی_از_شهدا
عسکری معیلی از فرماندهان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه ۲۵ کربلا، میگوید: در محور یک اطلاعات لشکر ویژه ۲۵ کربلا، فرمانده دستهای داشتیم به نام قاسم تازیکه که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید، شهید تازیکه تنها فرزند خانواده بود و مادرش با کار در منزل مردم چرخه زندگی را میچرخاند.
بعد از عملیات والفجر هشت، شهید حسن به هم ریخته بود، سر نماز به ویژه هنگام انجام تعقیبات، از خدا گله میکرد، یادم میآید که میگفت: «من هر چیزی را که تو گفتی انجام بده، انجام دادم، چه چیزی از من سر زد که مرا شهید نکردی؟ تو به من قول دادی که در همین عملیات شهید شوم.»
سردار سرلشکر شهید محمدحسن طوسی «فرمانده اطلاعات و عملیات» به او مرخصی داد، ولی او به مرخصی نرفت، میگفت: «اگر به مرخصی بروم، جواب مادرم را چه بدهم.»
مادرم گفته: «تو را سپردم به خدا، تو باید برای این انقلاب شهید شوی.» هر وقت که بچهها میخواستند به شناسایی بروند، او نفر اول بود، هر شب به شناسایی میرفت، در کارخانه نمک قسمتی را عراقیها آب بسته بودند و بچهها میبایست با لباس غواصی به شناسایی بروند، شهید حسن هر شب در آن آب شور به غواصی میپرداخت و در دل دشمن نفوذ میکرد، طوری شده بود که هر وقت لباس غواصی را از تن درمیآورد، پوست تنش زخم میشد.
یک روز به اجبار او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به آبادان فرستادیم تا خود را معالجه کند، درب آمبولانس را قفل کردیم تا بیرون نیاید، صبح زود دیدیم تازیکه وارد سنگر شد، به او گفتم: «باز که آمدی؟!» گفت: «دکتر هر چه کِرِم داشت، زد به پوست بدنم، حالم خوب شد.»
بعدها فهمیدیم از بیمارستان فرار کرده بود تا در کنار بچهها باشد، شهید قاسم تازیکه ـ اهل گرگان ـ در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت رسید، آرزویی که برای تحققش هر شب و روز به دعا مینشست.
شهید_قاسم_تازیکه
گدا اومده در خونه
میگه یه کم برنج بهم بدین !!
رفتم یه لیوان براش اوردم میگه همین؟؟!!
میگم نه اینو برا نمونه دادم ببر دم کن
اگه خوب بود بیا یه کیسه ببر
دوستم بعد از 1 سال پیام داده :
سلام، درس رو ول کردم،
زنم رو هم طلاق دادم،
تو چه خبر؟
منم واسه اینکه کم نیارم می خوام بگم:
سلام، من پارسال فوت کردم.