برگ_سبز

برگ_سبز

با خدا باش

ذوالقرنین با لشگر فراوانى از بیابان عبور مى‏ کرد مردى را دید مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنین توجهى نکرد. ذوالقرنین از بزرگى روح او تعجب کرد.

پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با دیدن بزرگى دستگاه من نترسیدى و به حال تو تغییر پیدا نشد.

عرضه داشت: با کسى مشغول مناجات بودم که قدرت و لشگرش بینهایت است، ترسیدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم از عنایتش محروم گردم و دیگر دعایم را اجابت ننماید.

ذوالقرنین فرمود: اگر همراه من بیایى تمام خواسته ‏هایت را اجابت مى‏ کنم پیر مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به شرط آن که چهار چیز براى من ضمانت کنى:

 اول: سلامتى که دارم هیچ وقت مریض نشوم.

دوم: نعمتى که دارم همیشه باشد زوال نداشته باشد.

سوم: قدرتى که دارم پیرى در او دیده نشود.

چهارم: حیاتى که دارم مرگ نداشته باشد.

ذوالقرنین گفت: کدام مخلوق بر اینها توانا است؟

مرد گفت: پس من از کسى که تمام امور در تحت قدرت او است دست بر نمى‏ دارم تا به شخصی که مثل خودم عاجز و محتاج است تکیه نمایم.

من همراه آنم که توانا است یعنى پیروى خدا مى ‏روم.

آمالى شیخ صدوق ص ۱۷۰

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.