حکایت خواندنی

حکایت خواندنی

شبی پیرمردی از راهی می گذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود

مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش کینه توزی ها را خاموش سازی و با آن مشعل، جهل و نادانی را بسوزانی؟ !

پیرمرد گفت: نه ، میرم دستشویی تاریکه

Zendegisalam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.