دست در دست هم قدم بی فاصله

دست در دست هم قدم بی فاصله

در کنارم یار نیک خوش زبان

گم شدم در نرمی احساس او

در وجودم شوق گرمی بیکران

سایه اش امنیت گامهای من

بر زمین کشوری بیگانه خاک

داغ بودم از حضورش بی دریغ

مست بودم

عاشقانه سینه چاک

دست در دست هم قدم بی فاصله

میگرفتم لرزش دستان خویش

گر اشاره می نمود با چشم خود

میگذشتم بهر او از جان خویش

رو به رویم ایستاد بی فاصله

صورتش در قاب این دستان من

کشته بودم من غرورم را به عمد

تا شود چشمان او زندان من

غرق در آرامش آغوش او

من شکستم قایق و پاروی خود

این دل درویش چون پروانه را

او بکرد با بوسه ای جادوی خود

چشم من را دوره می کرد چون کتاب

می نوشتم در نگاه " دیوانه ام"

چون بخواند داستان عشقم را تمام

پس گذاشت پیشانیش بر شانه ام

می چکیدند لحظه ها از بام وقت

می خراشید روحم از پایان شب

تا بگوید جمله ای در باب عشق

خسته گشتم جانم آمد تا به لب.

رفته آن شب، مانده ام در فاصله

تا به کی دیدار آن جانان شود!

گر نگوید باز مرا او جمله ای

عاشقش می مانم اینجا تا ابد

loulemancity

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.