با
دلم چون خلوتی مستانه میکردم شبی
در
نظر بازی به آتش باز میکردم تبی
عزلتی
در من شرر افکنده هر شب تا سحر
مرده
باشم شرم دارم، شرم حتی زین کفن
آنچنان
سنگین تنهایی شدم در این زمین
گاه
میبویم که مرگم آمده پا در کمین
من
به ظاهر زلف زیبایی پریشان می کنم
من
که می دانم شبی با دیده هجران می کنم
من
به ظاهر بوسه را مهمان لب ها می کنم
باز
بیهوده لبم لرزان شب ها می کنم
یک
زمان در یک نگاهی من شکاری میزدم
با
کمان در دام هایم من حصاری می زدم
آه
...من با شعله ها آتش به جان ها می زدم
نغمه غم تا سحر هر شب به سازم می زدم
بر
لبم زین پس شعار ی پر ترانه میشود
....ای
بسا،مجرم که بی یک نقطه محرم میشود