یادی_از_شهدا

http://s9.picofile.com/file/8275991200/%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87_%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87_%D8%A8%D9%88%D8%AF.jpg

یادی_از_شهدا

 تازه رسیده بود دو کوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود . جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود، گفت: «حاجی هنوز شام نخورده «قبل از اینکه جلسه شروع بشه اگر غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. » رفتم دو تا بشقاب باقالی پلو با دو قوطی تن ماهی اوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش .

حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد، پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتند ؟ »

 گفتم: «از همینا .»

گفت: «همین غذایی که اوردی جلوی من ؟ »

گفتم: «بله همین غذا . »

گفت : «تن ماهی هم داشتند؟ »

گفتم: « فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم .»

 تا این را گفتم لقمه را زمین گذاشت و گقت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدید. »

گفتم: «حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن می دیم.»

 گفت: « به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم.»

 هر چی اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد.

اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد.

شعید_ابراهیم_همت

Tebyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.