یادی_از_شهدا

http://s9.picofile.com/file/8275770918/%D9%82%D9%84%D9%87_%D8%B1%D8%A7_%DA%A9%D9%87_%D9%81%D8%AA%D8%AD_%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D9%85.jpg

یادی_از_شهدا

قله را که فتح کردیم همگی شاد و مسرور چشم به سلسله جبال کردستان دوختیم که یکباره علی رضا اشک از چشمانش جاری شد.

پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟»

گفت: این دره ها روزگاری آوای جرس کاروان های کربلاییان را در دل خویش پنهان می داشت. اکنون ببین به چه سکوت دل آزاری گرفتار شده است.

ساعتی بعد دشمن راه ارتباطی ما را قطع کرد. دسترسی ما به آب نیز غیرممکن شد. چند روزی در محاصره باقی ماندیم. مسئول مخابرات هم اطلاع داد نیروهای پشتیبانی نمی توانند در کوتاه مدت دره را از دشمن پاکسازی کنند. اگر از سنگر بیرون می آمدیم سریع هدف تیربارهای دشمن قرار می گرفتیم. بحران تشنگی شدت یافته بود.

یکی از نیروها گفت: بچه ها تیمّم کنید و نماز بخوانید و از خداوند راه نجاتی بطلبید.

عاصمی روی سنگ سپیدی نزدیک قله سر بر سجده نهاد. آنجا اصلاً امن نبود. صدایش زدم تا به سنگر برگردد.

با خنده گفت: عصبانی نشو. خدا با ماست و خواهی دید که چگونه درهای نجات را به روی ما می گشاید.

با بی حوصلگی حرف هایش را تصدیق کردم. آتش دشمن شدیدتر شد. ناگهان یک گلوله کاتیوشا در محلی که علی رضا دقایقی قبل مشغول راز و نیاز بود، اصابت کرد. درست همانجا گودالی ایجاد شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گلوله ای دیگر به زیر گودال کنده شده، اصابت کرد و این بار سنگ عظیم تکیه گاهش را از دست داد و افتاد.

ناباورانه نگاه کردم از محل سنگ چشمه آبی جوشید. همه بچه ها فریاد زدندند: الله اکبر.

علی رضا اشک ریزان خدا را سپاس گفت و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: من روی چشمه با لب تشنه نماز می خواندم. خداوند به درماندگی ما ترحّم فرمود و به وسیله تو هم مرا از محل انفجار دور کرد و هم سنگ را از روی چشمه پنهان مانده فرو غلتاند.

جمله علی رضا در ذهنم می گذشت: خدا با ماست و به حقیقت پروردگار رحمان با ماست و ما را همراهی می کند.

شهید_علیرضا_عاصمی

Tebyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.