یادی_از_شهدا


http://s9.picofile.com/file/8275634326/%D8%A8%D9%87_%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85_%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%AF_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_%D8%B9_%D8%A7%D8%B2_%D8%AC%D8%A7_%D8%A8%D9%84%D9%86%D8%AF_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D8%AF%D9%85.jpg

یادی_از_شهدا

به احترام ورود امام زمان (ع) از جا بلند می‌شدم

توی سنگر گاهی وقت ها اتفاق می افتاد که شهید حسینی دست روی سینه اش می گذاشت و عرض ادب می کرد.

این کار او برای ما جای سوال شده بود. فکر می کردیم شاید زیارت عاشورا می خواند و برای سلام دادن به امام حسین علیه السلام از جا بلند می شود و ادای احترام می‌کند.

این کار شهید حسینی به یک راز تبدیل شده بود تا این که چند ساعت قبل از شهادت، رازش را برای یکی از بچه ها فاش می کند و می گوید:

حال که زمان شهادت نزدیک شده است، می خواهم رازم را فاش کنم.

زمانی که می ایستادم و ادای احترام می‌کردم به خاطر حضور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود.

ایشان گاه گاهی برای سرکشی به بچه ها وارد سنگر ما می شدند و من با دیدن امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ادای احترام می‌کردم.

ساعتی بعد از فاش شدن این راز، خمپاره ای نزدیک او منفجر شد. سرش به طور کامل از بدن جدا شد؛ اما شال سبزی که برگردن داشت همچنان روی شانه های بی سرش ماند.

شهید_حسینی

 مسافران  آسمانی، ص56-57

Tebyan

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.