داستانک_ترسناک

داستانک_ترسناک

فیوز برق پرید، خونه تاریکِ تاریک شد، رفتم روی تراس زیر نور ماه تا برق وصل بشه. به گوشه دیوار تراس نگاه کردم، سایه ام رو دیدم که با عجله حرکات منو تقلید می کرد، یکم ادا اصول درآوردم تا با سایه ام بازی کنم، یک لحظه به این فکر کردم که مگه تو این تاریکی هم آدم ها سایه دارن، اونم به این سیاهی، سایه ام چشمک زد. جیغ زدم، از خواب پریدم، برق ها قطع بود، فیوز پریده بود، خونه تاریک شده بود، رفتم روی تراس، به گوشه دیوار تراس نگاه کردم، سایه ام رو دیدم، یک صدایی از دیوار اومد: برو ترسو، حوصله ندارم جیغ بزنی. 

سید_مصطفی_صابری

zendegisalam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.