داستان_کوتاه

داستان_کوتاه

روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!

پیر مرد گفت : ازکجا معلوم.

فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.

مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!

پیرمرد گفت: از کجا معلوم.

پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.

مردم گفتند: چقدر بدشانسی!

پیرمرد گفت از کجا معلوم!

فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.

مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!

پیرمرد گفت : از کجا معلوم!

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.

از کجا معلوم؟!

Zendegisalam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.