شهید کنسرت
خبر آمده که وزیر ارشاد استعفا داده است. اگر راست باشد معنایی جز این ندارد که دولت زیر فشار اقتصادی و ناتوان از ایجاد هرنوع گشایش، به "انتحار" روی آورده است. در نامه اعمال آقای علی جنتی خواهند نوشت او "شهید کنسرت" بوده است.
قضاوت درباره آخرت ایشان در حد و اندازه بنده نیست اما به یقین می توان گفت این خودزنی، سودی به حال دنیای ایشان و دولت آقای روحانی نخواهد کرد. در آخرین نظرسنجی ها موضوعاتی نظیر کنسرت به مرتبه "حاشیه خطا"ی پیمایش سقوط کرده در حالی که نمودار بیکاری کم مانده سقف پیمایش را سوراخ کند!
همچنان همان نتیجه گیری سابق، صادق است: ملت خیالشان راحت باشد؛ این دولت هرکاری خواهد کرد تا بدون اینکه کاری برای مردم کرده باشد، رای بیاورد
مهدی محمدی
ایاصوفیه گیلان در حال نابودی است...
مسجداکبریه یکی از مشهورترین مساجد گیلان با قدمتی نزدیک به 200 سال که در محله قدیمیگابنه قرار دارد.
بنا به نوشته رابینو (سرکنسول دولت بریتانیا در شهر رشت در اوایل قرن بیستم)، این مسجد به علت سعایت بدخواهان حاکم وقت لاهیجان نزد شاه و کاخ نامیدن این مسجد، ناتمام ماند وگرنه یکی از مساجد و بهترین مسجد گیلان به شمار میرفت. در واقع شاید وجود تزئیناتی چون آونگهای قسمت شرقی و تزئینات کنگرهای چلیپا شکل، چنین حساسیتی را در آن دوره موجب شده باشد.
پ ن: به قول عزیزی که می گفت: گذشتگان ما به دنبال آمار نبودند و این همه آثار برجای گذاشتند، ما که به دنبال آمار هستیم وضعیت میراث برجامانده از گذشتگانمان این چنین است...
«لاهیجان»
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
حکایت اول
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
حکایت دوم
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
حکایت چهارم
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...
loulemancity