هر جا اگر به خواسته ها لطف می شود

http://s8.picofile.com/file/8271492600/%D9%87%D8%B1_%D8%AC%D8%A7_%D8%A7%DA%AF%D8%B1_%D8%A8%D9%87_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%87_%D9%87%D8%A7_%D9%84%D8%B7%D9%81_%D9%85%DB%8C_%D8%B4%D9%88%D8%AF.jpg

هر جا اگر به خواسته ها لطف می شود

در این حرم نخواسته ها نیز داده شد

آستان قدس رضوی

در عوض همه نداشته هایمان

http://s8.picofile.com/file/8271492176/%E2%80%8E%D8%AF%D8%B1_%D8%B9%D9%88%D8%B6_%D9%87%D9%85%D9%87_%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86.jpg

در عوض همه نداشته هایمان

گاهی

عزیزانی داریم که به یک

دنیا نداشتن بعضی چیزهای دیگر

می ارزند.

خودشان،رفاقتشان،

مرامشان و وجودشان؛

خدایابه خاطر داشتنشان ممنون

loulemancity

حماسه‌ای که امام زین العابدین علیه السلام در مجلس یزید آفرید!

حماسه‌ای که امام زین العابدین علیه السلام در مجلس یزید آفرید!

در روز جمعه‌اى در شام نماز جمعه است. ناچار خود یزید باید شرکت کند. اول آن خطیبى که به اصطلاح دستورى بود، رفت و هرچه قبلا به او گفته بودند گفت؛ تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد، هر صفت خوبى در دنیا بود براى اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سبّ کردن و دشنام دادن على(ع) و امام حسین(ع) به عنوان اینکه اینها -العیاذباللَّه- از دین خدا خارج شدند، چنین کردند، چنان کردند.

زین العابدین(ع) از پاى منبر نهیب زد: «ایهَا الْخَطیبُ! اشْتَرَیتَ مَرْضاةَ الَمخْلوقِ بِسَخَطِ الْخالِق» تو براى رضاى یک مخلوق، سخط پروردگار را براى خودت خریدى.

بعد خطاب کرد به یزید که آیا اجازه مى‌دهى من بروم بالاى این چوب‌ها دو کلمه حرف بزنم؟ یزید اجازه نداد.

آنهایى که اطراف بودند، از باب اینکه على بن حسین(ع)، حجازى است، اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است، براى اینکه به اصطلاح سخنرانى‌اش را ببینند، گفتند: اجازه بدهید، مانعى ندارد. ولى یزید امتناع کرد. پسرش آمد و به او گفت: پدرجان! اجازه بدهید، ما مى‌خواهیم ببینیم این جوان حجازى چگونه سخنرانى مى‌کند. گفت: من از اینها مى‌ترسم. این‌قدر فشار آوردند تا مجبور شد؛ یعنى دید دیگر بیش از این، اظهار عجز و ترس است؛ اجازه داد.

ببینید این زین العابدین(ع) که در آن وقت از یک طرف بیمار بود (منتها بعدها دیگر بیمارى نداشت، با ائمّه دیگر فرق نمى‌کرد) و از طرف دیگر اسیر، و به قول معروفِ اهل منبر چهل منزل با آن غُل و زنجیر تا شام آمده بود، وقتى بالاى منبر رفت چه کرد! چه ولوله‌اى ایجاد کرد! یزید دست و پایش را گم کرد. گفت الآن مردم مى‌ریزند و مرا مى‌کشند.

دست به حیله‌اى زد. ظهر بود، یک‌دفعه به مؤذّن گفت: اذان! وقت نماز دیر مى‌شود. صداى مؤذّن بلند شد. زین العابدین(ع) خاموش شد. مؤذّن گفت: «اللَّهُ اکبَرُ، اللَّهُ اکبَرُ»، امام حکایت کرد: «اللَّهُ اکبَرُ، اللَّهُ اکبَرُ». مؤذّن گفت: «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ، اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ»، باز امام حکایت کرد، تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم(ص). تا به اینجا رسید، زین العابدین(ع) فریاد زد: مؤذّن! سکوت کن. رو کرد به یزید و فرمود: یزید! این که اینجا اسمش برده مى‌شود و گواهى به رسالت او مى‌دهید کیست؟ ایهاالناس! ما را که به اسارت آورده‌اید کیستیم؟ پدر مرا که شهید کردید که بود؟ و این کیست که شما به رسالت او شهادت مى‌دهید؟ تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده‌اند.

آن‌وقت شما مى‌شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر(ص) را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند. نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمترى بود، ملازم قرار داد و گفت: حداکثر مهربانى را با اینها از شام تا مدینه بکن.

این براى چه بود؟ آیا یزید نجیب شده بود؟ روحیه یزید فرق کرد؟ ابداً. دنیا و محیط یزید عوض شد. شما مى‌شنوید که یزید، بعد دیگر پسر زیاد را لعنت مى‌کرد و مى‌گفت: تمام، گناه او بود. اصلا منکر شد و گفت من چنین دستورى ندادم، ابن زیاد از پیش خود چنین کارى کرد. چرا؟ چون زین العابدین(ع) و زینب(س) اوضاع و احوال را برگرداندند.

 استاد مطهری، حماسه حسینی، ج1، ص294-293 (با تلخیص)

Tebyan

 

یاد نَکِندی کِ !

http://s8.picofile.com/file/8271490242/%DB%8C%D8%A7%D8%AF_%D9%86%D9%8E%DA%A9%D9%90%D9%86%D8%AF%DB%8C_%DA%A9%D9%90.jpg

یاد نَکِندی کِ !

سِلام کِندی،ساکت ومودب اَتا جا نیشِینی،هیچی رِه دست نَزِندی،

هرچی هِم تعارف هاکِردِنه اَتا دونه گِینی،بِفَهمِستی؟

چشم جانِ مار

join2shahi

داستان_کوتاه

داستان_کوتاه

عشق مادری

پس از درگذشت پدر

پسر، مادرش را به خانه سالمندان برد و هر هفته از او عیادت می‌کرد.

یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است!

پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.

از مادرش پرسید: مادر چه می‌خواهی برایت انجام دهم؟

مادر گفت: از تو می‌خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری، چون آنها پنکه ندارند و یخچالی برای نگهداری غذا

فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این‌ها را درخواست میکنی؟

و قبلاً به من گلایه نکردی؟!!!

مادر پاسخ داد: بله فرزندم!

من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم، ولی می‌ترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.‌....!!!!

Zendegisalam