داستان_کوتاه

داستان_کوتاه

عشق مادری

پس از درگذشت پدر

پسر، مادرش را به خانه سالمندان برد و هر هفته از او عیادت می‌کرد.

یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است!

پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.

از مادرش پرسید: مادر چه می‌خواهی برایت انجام دهم؟

مادر گفت: از تو می‌خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری، چون آنها پنکه ندارند و یخچالی برای نگهداری غذا

فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این‌ها را درخواست میکنی؟

و قبلاً به من گلایه نکردی؟!!!

مادر پاسخ داد: بله فرزندم!

من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم، ولی می‌ترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.‌....!!!!

Zendegisalam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.