یادی_از_شهدا

http://s9.picofile.com/file/8271138326/%D9%87%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%87_%D8%A8%D9%82%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A8%DA%86%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86.jpg

یادی_از_شهدا

همراه بقیه‌ی بچه‌های گردان تخریب، مشغول پاک‌سازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم. چندروزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود.

من بودم، حاج محسن و یکی دو تا دیگر از بچه‌های تخریب. من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین‌ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می‌خواست خودش کنار بچه‌ها و دوش ‌به ‌دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند.

ظاهرا پای راست حاج محسن به ‌خاطر جراحت‌های قبلی خم نمی‌شد؛ به همین دلیل بود که نمی‌توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین. عادتش این بود، از کمر که دولا می‌شد، انگشتانش را باز می‌کرد و می‌برد لای شاخک‌های "مین والمری". همه می‌دانستیم که الان حاجی چه می‌گوید:

- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو ...

شاخک را می‌پیچاند، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می‌کرد.

همه‌مان می‌خندیدیم. نگاهم به مین‌های جلوی دستم بود، ولی گه‌گاه نگاهی هم به حاج محسن می‌انداختم. صدای "گوگوری مگوری"اش همه را می‌خنداند. یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار. برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک‌های یک والمری. خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری ...

حاجی شروع کرد به ‌گفتن:

 - گوگوری مگو ...

گرومپ

ناگهان انبوهی از ساچمه‌ی فلزی، آتش و انفجار همه جا را پر کرد. منتظر بودم تا حاجی بقیه‌ی حرفش را بزند.

دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاج محسن دین‌شعاری با آن ریش بلند حنایی‌رنگ افتاد. اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند.

شهید_حاج_محسن_دین_‌شعاری

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.