یادی_از_شهدا
سیم خاردار
مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی. زور زد و سیم خاردار از هم باز باشد. زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبههای تیز سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر آمده است. خون شرشر ریخت روی زمین.
خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند! شروع کرد به برداشتن مینها. وقت نبود آنها را خنثی کند. برمیداشت و از سر راه میگذاشتمشان کنار.
مینها را که جمع کرد دوباره دستانش را انداخت میان کلاف سیم خاردار و کشید. سیم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود که شانهاش گیر کرد به تیغهای پولادی. سیم خاردار پوست و گوشتش را از هم درید.
مهدی برخاست. شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآوردکه او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار میخوردند و خاکها را میپاشیدند روی آسمان.
وقتی مهدی ایستاد... یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم روی سیم خاردارها افتاده بود. دستهایش از هم باز شده بود. آن دستهای باز و آن سیم خاردارها... میسح باز مصلوب... مهدی...
شهیدمهدی خندان