داستان_کوتاه

داستان_کوتاه

از کودکی همیشه فکر می کردم شب ها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم!

روانپزشک گفت: فقط یک سال هفته ‌ای سه روز جلسه ای 50 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.

شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید: چرا نیومدی؟

گفتم: خُوب، جلسه‌ای پنجاه دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. و حالا خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه ماشین نو خریدم.

پزشک با تعجّب گفت: عجب! می تونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟

گفتم: به من گفت اگه پایه ‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی ‌تونه زیر تختت قایم بشه!

برای هر تصمیم گیری شتابزده عمل نکنیم و به راه حل های مختلفی بیندیشیم.

Zendegisalam

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.