بهر شکوه ز یارِ بدعهدی
دوش کردم ز جان و دل جهدی
غصّهها را فراهم آوردم
بَدل آنگه به نامهاش کردم
پس رساندم به دست او با پیک
که:جفاکار من!سلام علیک!
عجب از آن دماغِ پرواری
که نبردهست بویی از یاری
با دلم عهدِ عاشقی بستی
چون دلم بیهواش بشکستی
«عهد تو چون جناق بستن بود
مطلب از بستنش،شکستن بود!»
عهد میبندی و نمیپایی
پیروِ سبکِ آمریکایی
عهد ذاتاً قرینِ الزام است
خانه آباد! این نه "برجام" است!
ظاهراً:دست دادن و لبخند
باطناً:خُلفِ وعده و ترفند!
مگر ای مَه!بدین جفای مَزید
دورهای دیدهای به کاخ سفید
الغرض ایکه قاتلم بودی
سالها ساکن دلم بودی
رخت بربند از این دلِ پردرد
آی یانکی!به خانهات برگرد!
بوالفضول_الشعرا
bolfozool