دکتر نشست و گفت : که امروز بدتری!
پس از خدا بخواهکه طاقت بیاوری
بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند: " نا امید نشو ! ما که نمرده ایم
اینبار می بریم تو را جای بهتری"
حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:
دیوار،قاب عکس نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری
خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری
من بودم و سکوت و حرم "صحن انقلاب"
تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری ؟
گفتی بلند شو به تماشای