داستان بسیار زیبا خوانده شود
پسری بعد از چهار سال مهاجرت و جمع آوری پول به پدرش که شخص پرهیزگاری بود تماس گرفت و از او خواست تا دختری را به عروسی وی برگزیند.
پدر نیز چنین کرد و پسرک با شوق و شور فراوان به کشور بازگشت.
بعد از عروسی نگاه به خانمش انداخت درحالیکه چادر به سرش بود اما او را بد رنگ ترین و زشت ترین دختر یافت.
پسرک بسیار افسرده شده و با خود میگفت که چرا پدرش این دختر را به همسری وی انتخاب کرده درحالیکه او اصلأ زیبا نیست و با همین افسرده گی به خواب رفت.
نیمه های شب خانمش او را از خواب بیدار میکرد...برای خواندن ادامه داستان روی نامه های زیر کلیک کنید تا باز شود
(https://telegram.me/joinchat/Ak-oSjvOthzCbMHRtBflVQ)