خانه ای که به هیچ دردی نمیخورد
روزی گدای بیچاره ای در خانه ای را زد و تکه ای نان خواست. اما صاحب خانه با عصبانیت و پرخاش به او جواب داد: «چرا اینجا آمده ای و نان میخواهی؟ مگر خانه من نانوایی است؟»
-«پس دست کم به من ذرهای چربی گوشت بده.»
-«مگر سردر خانه من تابلوی قصابی زدهاند که چنین درخواستی داری؟»
-«دست کم یک مشت آرد بده.»
-«کجای خانه ام پَرّه آسیا دارد که آمدهای آرد بگیری؟»
-«آقا، آب خالی بده.»
-«بابا، اینجا که رودخانه نیست...»
در این هنگام، گدا کنار در خانه رفت، شلوارش را پایین کشید و با خیال راحت مشغول قضای حاجت شد.
صاحب خانه با عصبانیت فریاد کرد: «آهای داری چه کار میکنی؟»
-«خب، آخر اگر اینجا نه آب آشامیدنی هست و نه چیزی برای خوردن، چطور ممکن است کسی زندگی کند؟ پس حتما اینجا خرابه ای است که به درد قضای حاجت میخورد.»
حکایتی از جلال الدین مولوی
@ensanamarezust