ساقدوشی که مرا برد به خلوتگه یار

ساقدوشی که مرا برد به خلوتگه یار

بی سبب لطف بسی بر دل محزونم کرد

سینه پر بود ز خون دلم از دوری یار

دست لطفش کرمی بر دل پر خونم کرد

عیب من کرد که آن قامت رعنایت کو

گر کمر خم شده هجران تو همچونم کرد

خوانده بودم به برش قصه عشق فرهاد

خواند افسانه شیرینش و مفتونم کرد

فتنه انگیز لبش بود و دو چشم مستش

چشم مستی که مرا گشته به هامونم کرد

آمد امروز و به «سیمرغ » بسی لطف نمود

ماهرویی که شب از میکده بیرونم کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.