جمعه آغاز قصّۀ ما بود
خشخشِ برگهای قرمز و زرد
زیر پاهای یک زن و یک مرد
زیر رگبارِ برگِ پائیزی
نیمکتهایِ پارک خندیدند
وقتی اسمِ شکوفه را بردیم
بعد رفتیم بستنی خوردیم
روز یکشنبه روز آزادی
همرهِ من شعار می دادی
زنده و مرده هر دو «باد» شدند!
ناگهان از مسیر افتادیم
هردومان گیج و خسته وادادیم
چون نگاهِ بهار افسردیم
بعد رفتیم بستنی خوردیم
تا سهشنبه رسید غش کردیم
(عاشقان از «سه» سخت بیزارند!)
بر سر گورِ آرزوهامان
گل خریدیم و پرپرش کردیم
آهی از سینهمان برآوردیم
قطرهای اشک نیز افشردیم
بعد رفتیم بستنی خوردیم
جمعه پایانِ قصّۀ ما بود
صبح رفتیم تا به قلّۀ کوه
از زمین و زمانه آسودیم
دست در دست هم رها گشتیم
تا تهِ درّه همسفر بودیم
هر دو از فرطِ عاشقی مُردیم
بعد رفتیم بستنی خوردیم!
#بوالفضول_الشعرا