سرشماری!
خبر آمد که قرار است سری بشمارند
هر سری را به حساب نفری بشمارند
سرِ ما گر نشمردند، فدایِ سر تو
نه قرار است که بی پا و سری بشمارند
دربهدر آمدهاند از پی اِحصای نفوس
نه روا همچو منِ دربهدری بشمارند
ترسم این طوطیکانِ زبلِ آماری
آن لبِ لعل تو، تَنگِ شکری بشمارند
یا نگردند پیِ ماه فلک سر به هوا
روی تو دیده و قرص قمری بشمارند
این زمان دیو و دد افزون شد و خارج ز شمار
صعبکاری ست که جنسِ بشری بشمارند
با چراغ اَر نشود یافت به شهر انسانی
دد و دامی در کوه و کمری بشمارند
یا که آمارگران سوی رقیبم بروند
سرِ آدم چو نشد، کلّهخری بشمارند!
یا بیایند و در این شهرِ درندشت و شلوغ
آنچه دیدند ز هر خیر و شری بشمارند
دودِ خارجشده از اگزوزِ خودروها را
جانفزا همچو نسیمِ سحری بشمارند
غلغلِ جوبِ خیابان که دلی پُر دارد
بَدَل از زمزمۀ جوی و جری بشمارند
شهر تا زلف ترافیک به دوش اندازد
حالتش چون صنم عشوهگری بشمارند
در خَمِ زلفِ پریشان و گره در گرهش
گاه رانندۀ خونینجگری بشمارند
نظری کرده بر این جنگِ ترافیک و سپس
ضربههای سپری بر سپری بشمارند
یا دمی جانبِ مسئول فرا گوش دهند
گفتهاش را سندِ معتبری بشمارند
موقع نطق اگر گاف دهد در آمار
سوتیِ مختصر و بیضرری بشمارند
داستانهای تریبونیِ نقّالان را
بهر خشنودی طفلان سمری بشمارند
وعدههای سر ِخرمن که به مردم بدهند
زادۀ باد و هبا و هدری بشمارند
حرکاتم اگر افتاد چو شعرم موزون
مغرضان حالتِ قر توُ کمری بشمارند!
بس که زیذی شدهام خواهم از اربابِ امور
ماده آهویِ مرا شیر ِنری بشمارند!
«بوالفضول الشّعرا» هستم و خواهم شعرا
سخن یُبس مرا شعر تری بشمارند!
دارم امّید به تاریخْ ادبیات مرا
شاعرِ خوشسخن و ناموری بشمارند!!
بوالفضول_الشعرا