به لب هایم مزن قفل خموشی
که
در دل قصه ای ناگفته دارم
زپایم
باز کن بند گران را
کزین
سودا دلی آشفته دارم
کتابی،
خلوتی، شعری، سکوتی
مرا
مستی و سکر زندگانی است
چه
غم گر در بهشتی ره ندارم
که
در قلبم بهشتی جاودانی است
بیا
بگشای در تا پر گشایم
بسوی
آسمان روشن شعر
اگر
بگزاریم پرواز کردن
گلی
خواهم شدن در گلشن شعر
لیلی ازلولمان