پسرک باصدایی لرزان گفت : بابا پس فردا از طرف مدرسه میبرن اردو ده هزار تومنپول بهم میدی؟؟بابا سرشو بلند نکرد باصدای آرام گفت :فردا کمی بیشتر مسافر میبرم پسر با وعده شیرین پدر خوابیدصبح رفت کنار پنجره باران ریز و تندی میباریدقطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتن بند دل پسرک پاره شد ...باخود گفت : تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمیشه حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود
خداوندا
به عید نزدیک میشویم هیچ پدری رو شرمنده بچش نکن
@pabpamag