خاطرات سالهای دوراز خانه
خاطرات یک سرایدار مدرسه ازبدو ورود به مشهد
قسمت چهارم
خلاصه باهرزحمتی بودخانه سرایداری راآماده کردیم چه سرایداری 2اتاق باسقفی به بلندی حداقل4مترکه تابستان ها ازگرمایش وزمستان ها ازسرمایش رنج می بردیم تازه آن موقع مدرسه گازکشی هم نبود اتاق هاو راهرو همه سیاه حتی هزینه رنگ آمیزی رانیزمدیرمدرسه عهده دارنشد وخودم همه راتقبل کردم نه حمامی نه آشپزخانه ای برای حمام رفتن خودمان وبچه هاچه عذابی می کشیدیم مجبوربودیم تا 2 یا 3 تاکوچه میرفتیم بچه ها را همسرم یکی یکی می شست ولباس می پوشاندمن بیرون ازحمام آنها را نگاه میداشتم مدتی بود که ازپدرومادرم خبری نداشتم ولی ازپدرومادر واقوام همسرم تلفنی باخبربودیم مدتی گذشت اولین عیدنوروز بود که برای دیدن پدرومادرهمسرم ناچارا به دیدن پدرومادرم رفتم پدرم خیلی خوشحال بود میگفت پسرم هرکجاهستید خوش باشید ولی ازمادرتان خبربگیریدبفکر مادرتان هم باشید ولی مادرم می گفت یکسال بیشترنمی توانید دورازمن آنجازندگی کنید خدائیش خیلی پدر ومادرم(مخصوصاپدرم) دوست داشتم البته یقین نمیدانم این جمله را موقع اسباب کشی جلوی کامیون وراننده گفته بودیا اولین سفربه زادگاهم خلاصه مدتی گذشت بازنوروزی یا تابستانی شد که پدرومادرم به زیارت امام رضا آمدندمادرم همینکه مرا درترمینال که منتظرشان بودم دید خوشحال شد وهم من وهم مادرم به گریه افتادیم ومادرم گفت درلولمان زادگاهت برای همه جابود ولی برای شما جانبود؟چندروزی مهمان ما وامام هشتم بودند وبه زادگاهشان برگشتند
ادامه دارد