داستان_کوتاه
روزی مرد نا بینایی روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود:
من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به فکر امثال او نیستند، شِکِوه و شکایت داشت. روزنامه نگار، ایده ایی به ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! حال مرد کور را پرسید. مرد کور از صدای روزنامه نگار، او را شناخت و از او پرسید که بر روی تابلو چه چیزی نوشته که امروز خیلی از مردمان رهگذر به او کمک نمودند؟
روزنامه نگار نوشته بود: امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد