دل بی غم در این عالم نباشد

دل بی غم در این عالم نباشد

روزی سعدی شیرازی با یکی از دوستان خود صحبت میکرد. دوست سعدی منکر این بود که کسی یافت شود که خالی از غم و اندوه باشد. سعدی شرط بست که چنین شخصی هست.پس به عزم یافتن چنین شخصی به سیر و سیاحت برخواست. پس از مدتها به شهری آباد رسید و به خود گفت: در این شهر به مقصود خواهم رسید. پس در شهر به گردش پرداخت تا به باغ زیبائی رسید. از مشاهده جویبارها و درختان سرمست شد و در میان باغ بنائی دید در نهایت زیبائی.در ایوان آن زن و مرد جوانی دید که سرگرم عیش و باده نوشی هستند. سعدی به خود جراتی داد و پیش رفت، آنها مقدم او را گرامی داشتند و میزبان از سعدی پرسید مقصود تو از سفر چیست؟سعدی داستان شرطبندی خود را بیان کرد و گفت اینک چنین پندارم که در همین باغ به مقصود رسیده ام...صاحب باغ خنده تلخی کرد و گفت: اشتباه فکر کردی گرچه من به ظاهر غمی ندارم ولی در باطن بزرگترین غمهای عالم را به دل دارم. سعدی پرسید چه غمی؟جوان گفت: من با این بانو با عشقی عمیق به هم رسیدیم و قسم یاد کردیم که هر کدام زودتر مُرد دیگری تا آخر عمر همسر اختیار نکند.طولی نکشید که همسرم بیمار شد و پزشکان از معالجه او عاجز شدند و همگی گفتند دیری نمیپاید که همسرت فوت میکند. من از شدت تاثر دائما در ناله و زاری بودم و روزی این خیال برایم پیش آمد که مبادا نقض عهد کنم پس برای پیشگیری رفتم و آلت رجولیت خود را قطع کردم.طولی نکشید که همسرم بهبود یافت و بعد از مدتی چون مرا به همبستری بی میل دید گفت آیا از علاقه ات به من کاسته شده است؟من لاجرم ماجرا را گفتم و همین که آگاه شد برآشفت و گفت:من نمیتوانم از داشتن همبستر بی نیاز باشم و من چون او را خیلی دوست داشتم رضایت دادم که هفته ای یک شب با مردی همبستر شود. حالا تو خود انصاف بده آیا در عالم غمی بزرگتر از این است که من در دل دارم؟سعدی با شنیدن این سخنان عمیقا متاثر شد و همانجا این شعر را سرود:

دل بی غم در این عالم نباشد

اگر باشد بنی آدم نباشد

داستانهای امثال امینی

 

صیادی ازلولمان

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.