در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ
زدم
هیچت ار نیست مخور خون
جگر ، دست که هست
بیستون را یاد آر ،
دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از
سر راه بردار
وَه چه نیروی شگفت
انگیزیست
دستهایی که به هم
پیوسته ست
...
فریدون مشیری