ما شکیبا بودیم
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف می تواند کرد ...
ما شکیبا بودیم
به شکیبایی بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛
که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز
خالی شدن سطل های زباله را در انباره خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه های مبتذل ِ شادیِ گربه گان و سگانِ بی صاحبِ کوی ،
و پوزه ی ره گذاران را
که چون از کنارش می گذرند
به شتاب
در دست مال هایی از درون و برونِ بشگه پلشت تر
پنهان می شود .
ای محتضران
که امیدی وقیح ، خون به رگ هاتان می گردانَد !
من از زوال سخن نمی گویم
[ یا خود از شما _ که فتحِ زوال اید
و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نامردی را آن گونه به دنبال می کشید
که ماده سگی بوی تندِ ما چه گی اش را . ]
من از آن امیدِ بی هوده سخن می گویم
که مرگ نجات بخشِ شما را
به امروز و فردا می افکَنَد :
مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه باز نگشته باشد ؟