داستانک
نذری سیدصالح
هیچ وقت دلش تابه امروزبه اینگونه برای برگشتن به روستابی تاب وبی قرارنشده بود امروز ازصبح دلش حال وهوای دیگری داشت وغمی ناشناخته گلویش را می فشردبالای بلندی ایستاد ودرحالی که که چوبدستی اش رادردست گرفته بود بادزلفان بلندش راشانه می کرد نگاهش رابه سمت خانه های کوتاه قامت وصمیمی روستا چرخاندمی دانست که نمی تواند قبل از غروب گله را به ده برگرداند گله گرسنه بودمحمدعلی گوشش را تیزکرد تاصدای سید صالح نوحه خوان رابهتربشنود (سقای حرم سید وسالارنیامد علمدارنیامد)آب به چشان مردانه اش نشست ودستمال گلدارش رابه رسم مردمان ده به صورتش گرفت با نوای نوحه همراه شد ناگهان صدای آشنایی اورابه خودآوردقاسم بودکه شتابان به سمت او می دوید وفریاد می زد: (محمدعلی محمدعلی ...سیدصالح سفارش کرده تاگوسفندش رابرای نذری امروزببری به ده بجنب تادیرنشده من امروزجای تومی مانم برخیزمرد!)چند لحظه محمدعلی درسینه کش دشت درحالی که نذری سیدصالح رازیربغل زده بود بیقراربه سمت روستا می دویدحال پرنده ای را داشت که روزنه ای درقفس یافته باشد...
ارسالی حسین جعفری