داستانک
پاداش
خنجرش رابیرون آورد به سمت میدان قدم برداشت
اباعبدا...مجروح وتشنه روی زمین افتاده بودوتکبیرمی گفت شمرنعره ای زد وخنجرش رابالا آورددست هایش لرزید وچشم هایش پرازاشک شد دوباره خواست دست هایش بالاببرد چشم هایش سیاهی رفت زانوهایش سست شد وبرزمین افتاد پیرمرد نفس های آخرش بود که اباعبدا...را بالای سرش دید وغرق دست های نوازشگراربابش شد
تعزیه به هم خورد ومردم برجنازه شمر تعزیه وفاتحه می خواندند
ارسالی مهدی نورمحمدزاده