همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید این متن و حتما بخونید

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید این متن و حتما بخونید قسمت دوم

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده وبلند کردم احساس کردم حس صمیمیت بین مان برگشته است،این آن زنی بود که 10سال زندگی خود را صرف من کرده بود،درروز پنجم وششم فهمیدم که حس صمیمیت

بین مان در حال رشد است،چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم،هرچه روزها جلوتر می رفتند بغل کردن او برایم

راحت تر می شد،این تمرین روزانه

قوی ترم کرده بود،

یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند،چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد،آه کشید وگفت که همه لباس هایم گشاد شده اند،یکدفعه فهمیدم که چقدرلاغر شده است،به همین خاطربود که می توانستم اینقدر راحت تر بلندش کنم!‌

یکدفعه ضربه به من وارد شد،بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است،ناخودآگاه به سمتش رفته وسرش را لمس کردم،همان لحظه پسرم وارد اتاق شد وگفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی وبیرون بیاوری،برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده وبیرون ببرد بخش مهمی از زندگی اش شده

بود، همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم درآغوش گرفت،صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم دراین لحظه ی آخرنظرم را تغییردهم،بعد او را در آغوش گرفته وبلند کردم واز اتاق خواب بیرون آورده وبه سمت در بردم، دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود،من هم او را محکم درآغوش داشتم،درست مثل روز عروسی مان،

اما وزن سبک تر او باعث ناراحتی ام شد، در روز آخر وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم، پسرم به مدرسه رفته بود،محکم بغلش کردن وگفتم واقعاً نفهمیده بودم که زندگی مان صمیمیت کم دارد!

سریع سوارماشین شدم وبه سمت شرکت حرکت کردم،وقتی رسیدم حتی درماشین را هم قفل نکردم!

می ترسیدم هرتاخیری نظرم را تغییر دهد، ازپله ها بالا رفتم،معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد،

به او گفتم که متاسفم،دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم!

او نگاهی به من انداخت،تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت وگفت تب داری؟

دستش را از روی صورتم کشیدم،

گفتم متاسفم!من نمی خواهم طلاق بگیرم، زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم،حال

 می فهمم دیگرباید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خواب مان بیرون بیاورم! معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است،یک سیلی محکم به گوشم زد وبعد در را کوبید وزد زیر گریه! از پله ها پایین رفتم وسوار ماشین شدم، سر راه جلوی یک مغازه ی گل فروشی ایستادم ویک سبد گل برای همسرم سفارش دادم،فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم؟

لبخند زدم و نوشتم:

"تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغل ات می کنم و از اتاق بیروم می آورمت"..

شب که به خانه رسیدم،با گلها در دستم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده ومرده است!

او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم،او می دانست که خیلی زود خواهد مرد ومی خواست مرا از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند،حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم..!!

جزئیات ریز زندگی مهم ترین چیزها در روابط ما هستند؛

خانه،ماشین، دارایی ها وسرمایه مهم نیست،اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند،سعی کنید دوست همسرتان باشید وهر کاری از دست تان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید..

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی ها را نجات دهید

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.