همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد

داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است

چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش

روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها

گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند

ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود

هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود

جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما

ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل

باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود

نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت

باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد

کاظم بهمنی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.