همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود

در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود

دیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود

دیر آمدیّ و در تن این صید بسته‌پا

حتّی توان ناله و آهی نمانده بود

می‌خواستم که محو تماشا شوم، ولی

در من، دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود

از کاروان رفتۀ این عمر پرشتاب

خاکستری به دامن راهی نمانده بود

وقتی تو آمدی که در این جان پرگناه

شوق ثواب و ذوق گناهی نمانده بود

بر شاخ خشک چون گل حسرت برآمدی

وقتی به دست باغ گیاهی نمانده بود

پشت و پناه این دل بی‌آشیان شدی

وقتی که هیچ پشت و پناهی نمانده بود

محمد_رضا_ترکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.